بی تو ای شوق غـزلآلـوده ی شب های من
لحظهای حتی دلـــم با من هم آوایی نداشت
آنقدر خـوبی كه در چشمان تو گــم میشوم
كاش چشمان تــو هـم اینقدر زیبــایی نداشت
این منـم پنـهان ترین افسانه ی شب های تـو
آنكــه در مهتـاب باران،شـوق پیـدایی نـداشت
در گـریــز از خلــوت شب ها ی بیپایان خـود
بی تــو اما خـواب چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستـــم تا حـرف خــود را با غــزل معنا كنم
زیــــر باران نگــاهت شعـر معـنـــایی نـداشت
شعرهامو مینوشتــم دستهـایـم خستـه بود
در شب بارانیات،یك قطـره خـوانایی نـداشت
ماه شب هم خویش را میآراست با تصویرِ ابر
صورت مهتـابیات هرگـز خـودآرایـی نداشت...
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1098
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7